۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

حداحافظی برای همیشه همیشه و همیشه

امروز می خواهم بی دلیل بنویسم از هر که دلم می خواهد از هر چه که گفتم و نگفتم.از روزهای بی دغدغه که دلم برایشان تنگ شده و از دغدغه های شیرین که در حسرتشان روزگارم چه دیر می گذرد.چقدر دلم در شب ها ستاره می خواهد

دلم می خواهد بچه باشم و به این آدم بزرگ ها بخندم و به دغدغه هایشان و به آسمان و زندگی بی ستارشان.هنوز هم نفهمیدم بدون ستاره ی شانس چگونه زندگی می کنند.می خواهم بخندم به همه چیز به تمام روزهای گذشته و حتی به اتفاق های نیامده.

میخواستم بهش عادت کنم

میخواستم یه روزی با برق چشماش زندگینم

میخواستم بغلش کنم ،بوش کنم،می خواستم ...........................

ولی حیف ،حیف که زندگی سر گذشت در گذشت آرزوهاست

وامروز برای همیشه باهاش حداحافظی کردم.برای همیشه همیشه و همیشه

خدا حافظ همین حالا،همین حالا که من تنهام
خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام
خداحافظ کمی غمگین،به یاد اون همه تردید
به یاد آسمونی که منو از چشم تو می دید
اگه گفتم خداحافظ، نه اینکه رفتنت ساده است
نه اینکه می­شه باور کرد دوباره آخر جاده است
خداحافظ واسه اینکه نبندی دل به رویاها
بدونی بی تو و با تو همینه رسم این دنیا

هیچ نظری موجود نیست: